داداشی
نوشته شده توسط : داداش بهمن

 

 





:: بازدید از این مطلب : 639
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/17/0 - - گفته است :

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/17/0 - - گفته است :
روزگاری مهر بود و وفا ،روزگاری عشق بود و صفا .روزگاری درتپشهای دل ،طنین بودن بود .اکنون منم و این دل تنها ،این دل زخم خورده ،نه از جفا ،نه از بودن ،از هستن ،از خواستن ،دست می برم در آسمان ،چیدن یک سر سوزن چشمک ستاره باران ،چیدن لبخند خورشید برگونه ی آفتاب گردان .دست میبرم در دل ابر،همنوا با دل پر دردش ،همنوا با آواز رعدش .دست میبرم ،امااین دستها چه خالی است .خالی از سوسوی ستاره ای دوردست ؛خالی از لبخندی محو ،اما پراز گریه باران ؛گریه باران چه شنیدنی است .گریه باران چه پرااز احساس است .احساسی با تپش دل آسمان ؛با وسعت آبی بیکران .اما ما ؛وسعت دلمان تا کجاست ؟چه رنگی است؟وسعت دل ماچه بی صدابارانی می شود و چه پرطنین بارش آغاز میکند .وسعت دل ،چه زود میگیرد .چه زود خرد میشود .وسعت دل ؛اما چه زیبا همراه می شود با نسیم تپش دل همراه ؛چه زیبا آواز همراهی سر میدهد.وسعت دل ما همیشه وسیع می ماند اما چه زود فراموش میکند وسعتی دارداندازه خورشید ؛وسعتی دارد به سوسوی ستاره های آسمان؛فراموش میکند اگر دل است نه اینکه یک دل است؛نه ؛بلکه دلی است جایگاه دل دیگر؛ای کاش به وسعت دل خود ایمان داشتیم .ای کاش...

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/17/0 - - گفته است :
دریا، چه دل پاک و نجیبی دارد... چندیست که حالت غریبی دارد.....آن موج که سر به صخره­ها می­کوبد..... با من چه شباهت عجیبی دارد......

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/17/0 - - گفته است :
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/17/0 - - گفته است :
دریا باش که اگر کسی سنگ به سویت پرتاب کرد سنگ غرق شود نه آنکه تو متلاطم شوی

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/17/0 - - گفته است :
بیاموزیم که:

1- با احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند
2- با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه میکند
3- از حسود دوری کنیم چون اگر دنیا را به او تقدیم کنیم باز از زندان تنگ حسادت بیرون نمی آید
4- تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا میکند ترجیح دهیم
5- از (از دست دادن) نهراسیم که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است
6- بیشتر را به کمتر ترجیح ندهیم که قدرت ما در نخواستن و منفعت ما در سبکباری است
7- کمتر سخن بگوئیم که بزرگی ما در حرفهایی است که برای نهفتن داریم نه برای گفتن
8- از سرعت خود بکاهیم که آنان که سریعتر می دوند فرصت اندیشیدن به خود نمیدهند
9- دیگران را ببینیم تا در دام خویشتن محوری اسیر نشویم
10- از کودکان بیاموزیم پیش از آنکه بزرگ شوند و دیگر نتوان از آن آموخت

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/17/0 - - گفته است :

/weblog/file/img/m.jpg
محمد در تاریخ : 1389/11/16/6 - - گفته است :

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/16/6 - - گفته است :
راز گل شقایق



شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرادر عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود زآنچه زیر لب می گفت

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزانرا به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سررا رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کورۀ آتش،زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگزدوایی نیست

و ازاین گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت


اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجابود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

"بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی

بمان ای گل"

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ وزیبایی

و نام من شقایق شد


گل همیشه عاشق شد

الهي

/weblog/file/img/m.jpg
يه تنها در تاریخ : 1389/11/16/6 - - گفته است :
دلتنگ تو امروز شدم تا فردا

فردا شد و باز هم تو گفتی فردا


امروز دلم مانده و یک دنیا حرف


یک هیچ به نفع دل تو تا فردا . . .

ايششش


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: